سراشيب هبوط
محمدرضا تاجيك
يك- سرو سواد وطن را از آستان بردار (كليم كاشاني)
سيدجواد طباطبايي در انتهاي كتاب «ديباچهاي بر نظريه انحطاط ايران»، از قول شاردن، مهاجرت را سومين عامل انحطاط ايران دانسته و مينويسد: مهاجرت واپسين كلام بسياري از ايرانيان و در شرايط اوج انحطاط تاريخي، يگانه واكنشي بود كه آنان در رويارويي با نابسامانيها از خود نشان دادند. در پايان دوران گذار، در حالي كه از نظر سياسي، ايرانزمين فروپاشيده بود، با امكانات فكري و فرهنگي ايرانيان، سازماندهي نيروي پايداري ممكن نميشد و افقي جز مهاجرت در برابر آنان قرار نداشت. از سويي، نابسامانيهاي اجتماعي، اقتصادي و سياسي توان ماندن را از ايرانيان سلب ميكرد و از سوي ديگر، با مهاجرتهاي پي در پي، كشور از بسياري از امكانات مادي و مهارتها و تواناييهاي معنوي محروم و خرابيها مكرر ميشد. ايران فروپاشيده دهههاي اسفناكي را سپري ميكرد، در حالي كه بر اثر مهاجرتهاي ايرانيان آن وضع اسفناك به درد مزمني تبديل ميشد، اما آنچه در اين ميان همين درد مزمن را به فاجعهاي تبديل كرد و هبوط محتوم ايران را به دنبال آورد، فقدان انديشهاي خردگراي بود. زوال انديشه و انحطاط تاريخي ايران همچون دو وجه وضعيتي يگانه بود كه در دوره گذار موجب شد تا ايران از مرتبه كشوري زنده و زاينده به دركات هبوط غيرقابل بازگشت رانده شود. نقش ايرانيان، در عمل و نظر، در راندن كشور خود به سراشيب هبوط بيشتر از آن بود كه براي دردهاي مزمن ايران به آساني درماني پيدا شود. وانگهي، درمان درد مزمن زوال انديشه و انحطاط تاريخي نيازمند كوششي بنيادين بود و چنين كوششي نيز با توان اندك ايرانياني كه مانده بودند و بقيهالسيف امكانات ناچيز كشور ممكن نميشد. خروج از بنبست نيازمند تن در دادن به دگرگونيهاي بنياديني بود و فراهم آوردن مقدمات آن خود نيازمند سدهاي ديگر بود. (صص 559-560)
دو- در شرايط كنوني نيز به نظر ميرسد بسياري از ايرانيان در همان شرايطي قرار گرفتهاند كه مهاجرت را واپسين كلام و يگانه واكنشي ميدانند كه ميتوانند در رويارويي با نابسامانيها و نااميديها از خود نشان دهند. نظرسنجيهاي اخير نهادهاي رسمي، رتبه بالايي را براي مهاجرت و نخبه/ دانشجو/ دانشآموزفرستي و پناهندهفرستي حاصل كردهاند. بر اساس يافتههاي همين پيمايشها، تمايل به مهاجرت، بسيار بيش از مهاجرتهايي است كه اتفاق ميافتد، زيرا بسياري به دلايل مختلف نميتوانند تمايل خود را به واقعيت تبديل كنند و مهاجر بالفعل شوند و مهاجر بالقوه (و در حسرت دايمي بالفعلكردن آن) باقي ميمانند. اين نظرسنجيها همچنين به ما ميگويند، ايرانيان در چندين دوره، مليت يك تا پنجم درخواستكنندگان لاتاري بودهاند و چنانچه حذف محدوديتها، جمعيتِ كشور ١۶درصد، جمعيت استعدادها ٢٧درصد و جمعيت جوانان ١٩درصد كاهش پيدا ميكند (البته يافتههاي آماري برخي پيمايشها، حكايت از درصدهاي بسيار بالاتري دارند). آنچه در اين روند مهاجرتي نسبت به گذشته متفاوت به نظر ميرسد، افزون بر پايين آمدن سن مهاجرت، نخست، جاري شدن آن به طبقات پاييني جامعه (آنان كه داراي تمكن مالي نيستند)، دو ديگر، عدم تمايل به بازگشت اكثريت آنان، سه ديگر، آغشته به سويه سياسي بودن (نارضامندي از نظم و نظام حاكم)، چهار ديگر، توامان و همسو و همافزاشدنِ فزاينده مهاجرتهاي ذهني، رواني، احساسي، فرهنگي، مليتي، هويتي و... با مهاجرت سرزميني است. در پس و پشتِ اين سرمايه انساني گرانسنگ كه بيمحابا توشه برگرفته و قدم در راه بيبرگشت گذارده، انبوهانبوه سرمايه اقتصادي و نمادين است كه پشت دروازههاي سرزمينهايي ايستادهاند كه ديرزماني است در ساحتِ گفتمان مسلط جامعه ما در صورت و سيرت يك «دشمن» تعريف و تصوير شدهاند. طنز تلخي كه اين روزها و در فرآيند اين مهاجرت تجربه ميكنيم، اين است كه بسياري از اين بسيار مهاجرين، در فرار از باغ بيبرگي و خزان ناوضعيتي كه اصحاب قدرتِ دشمنستيز ايجاد كردهاند، به دامان همان دشمن پناه ميبرند...
ترديدي ندارم، آن «مهاجرت» كه در نگاه اين نوشتار تهديدي استراتژيك و هستيشناختي (وجودي) براي اين مرز و بوم كهن فرض ميشود، در نگاه بسياري از اصحاب سياست و قدرت امروز جامعه ايراني (نگاه ملفوف و آغشته به پندارِ «ديگي كه براي من نميجوشد....»)، فرصت و موهبتي است غيبي كه آنان را از دگرهاي نااهلِ بالقوه و بالفعل ميرهاند و عرصه قدرت و منفعت را براي آنان فراختر ميگرداند. با اندكي تامل در تاريخ اين سرزمين درخواهيم يافت كه نتيجه چنين نگرش و سياستي جز هبوطي محتوم نخواهد بود.